سپید

هر چیزی سپیدش قشنگه...

سپید

هر چیزی سپیدش قشنگه...

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
آخرین نظرات

اویس من از تو غریب ترم!

جمعه, ۱۹ مهر ۱۳۹۲، ۱۱:۵۱ ب.ظ

خواجه ی انبیا گفت:"در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود"صحابه گفتند:"این که باشد؟"فرمود که:"بنده ای از بندگان خدای"گفتند:"ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟"فرمود:"اویس"!

خواجه ی انبیا گفت:"در امت من مردی است که به عدد موی گوسفندان ربیعه و مضر او را در قیامت شفاعت خواهد بود"صحابه گفتند:"این که باشد؟"فرمود که:"بنده ای از بندگان خدای"گفتند:"ما همه بندگان خدای-تعالی ایم.نامش چیست؟"فرمود:"اویس"!

.قبول!تو از من خیلی عاشق تری،خیلی پاک تر،با صفا تر.اصلا همه "خیلی ها" مال توست و فقط یکی سهم من:اویس!من از تو خیلی غریب ترم!

.گفتند:"او کجا باشد؟". گفت:"به قرن" گفتند:"او تو را دیده است؟"گفت:"به دیده ظاهر نه."گفتند:"عجب!چنین عاشق تو به خدمت تو نشتافته؟"

.در چیزی شبیه هستیم:فاصله. درد مشترک! از "قرن" تو تا او. از"قرن"من تا او. فاصله! فرقی مگر میکند؟برای تو از جنس مکان.برای من از جنس زمان.راه دور بودخیلی.چندین بادیه.پر از عشق شده بودی.پر.گفتی:"بروم!شاید از دورها بشود او را ببینم!"

.چون به مدینه رسید خواجه ی انبیا به سفری بیرون رفته بود.صحابه گفتند:"بمان". گفت:"مادرم مرا فرموده نیمی از روز بیشتر نمانم!"پس بسیار گریست و آنگاه بازگشت.

.تو رسیدی،رفته بود سفر.من رسیدم،رفته بود سفر.تو ندیدیش.من ندیدمش. و ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.

.تو رسیدی،رویش نبود،بویش بود. او را نفس کشیدی.نفس کشیدی.من رسیدم.نه رویش بود نه بویش!نه هیچ چیز دیگری برای قناعت!

.تو رسیدی،حنانه بود برای سر درهم گذاشتن.بر فقدان شانه هایش گریستن.من رسیدم،حنانه سنگ شده بود.نامی فقط. و صدای ناله حتی از اعماقش نمی آمد.

.تو رسیدی،ستون ها تنه ی نخل بودند.نخل ها،بوی دست می دادند.تو در آغوش کشیدیشان.من آغوش گشودم.لب گذاشتم.سرد بود.ستون سنگی سرد بود و گرمای دست ها در مرمر منجمد،مرده بود.معماری مدرن!هندسه عشق رفته بود.ما فقط تا همین جا همسفر بودیم.بعد از این داستان من است.تو نیستی.تو با سهمت برگشته ای به خیمه ات.من!

.گفتم:"سهم من؟"گفتند:"فقط قال رسول الله"! موریانه شدم.افتادم به جان کاغذها.در به در پی او.سعی کردم.نفهمیدم.وقتی خیلی دور باشی همین می شود دیگر.زبانت هم!یکی باید می بود.یکی در این میان.بین من و او.یک دست.دست سوم.دست مرا یکی باید می رساند و کجا بود آن دست؟من ته چاه بودم،قبول! او بالا بود.فقط اگر یک ریسمان و کجا بود آن ریسمان؟من تنها بودم.خیلی تنها!

.دلشان سوخت.گفتند:"بهش تصویری بدهیم."رنج کشیدند.خیلی.کلمه به کلمه از دل تاریخ او را در آوردند.سیره!سنت!با پاره های تاریخ او را دوباره ساختند.من بوسیدمش.خیلی خیلی.وقتی هیچ چیز نیست،یک تصویر چه غنیمتی است!مقدس بود.خیلی.شمایل را میگویم.همان که به من داده بودند.به درد بوسیدن می خورد.روی چشم کشیدن.به دیوار زدن.فقط...

فقط انگشتهایش دست من را نمی گرفت.جان نداشتند انگار.انگشت ها را میگویم.نمی شد دست بدهم دستش!نمی شد به او بیاویزم.دلم می گرفت.

.حساب کردم. شمردم.تصویر من،فقط ده سال بود.دوباره شمردم.چیزی کم بود.۱۳سال از او کم بود.پیامبری که به من داده بودند،پیامبر مدینه بود.فقط.مردی مقدس در بالای اتاقی.شبستان مسجدی.یارانش نشسته اند.دور تا دور.با ادب.کسانی می آیند.برای دست بوس.عرض ارادت.حرفش را می برند.سینه به سینه.

به جنگ میرود.فوج فوج می آیند.شمشیرها دورش.اسب ها پی اش.سواران گرداگرد.فقط یک بار در احد تنها می شود.کمی بعد درست می شود.همه چیز پر از ابهت.مجد.عظمت.فتح می کند.پیش می رود.اما۱۳سال جایی کم بود.این فقط پیامبر مدینه بود.

اویس!من بخشی از او را نداشتم.درد است نه؟تمام این سالها من فقط نیمی از او را داشتم.خودش که نه!بویش که نه!صدایش که نه!تصویر ساخته،آن هم نیمه!

کجا هستند؟پاره های آن ۱۳سال کجا هستند؟باید همه را پیش هم بگذارم. من او را میخواهم!کامل!باید پاره ها پیش هم بگذارم:

.کعبه در میان است.دور بت ها دارند می گردند.همه!سه نفر ایستاده اند.جدا از جمع!خم می شوند.فقط سه نفر.راست می شوند.به خاک می افتند.راست.خم.خاک.فقط سه نفر!

همه بر می گردند.دایره می زنند دورشان.حیرت،بعد خنده!از فرط خنده به زانو می افتند.دست روی دل ها!طعنه می بارد.از تمام دایره ی آدم ها!سه نفر باز خم می شوند.کلمه دهان به دهان می چرخد:"محمد است"و فقط دو نفر پشت سرش:"یک زن و یک کودک"

حقیر ترین آدم ها در جامعه جاهلی:"زنی و کودکی!"تنها گروندگان به او! چه منظره ی مسخره ای است...کلمه آهسته گفته می شود:"دیوانه!" زمزمه میشود.می پیچد و تکرار می شود.دیوانه! و نه اینکه تهمتی است.باوری است.وقتی چنین عجیب...چیزی جز این می توان گفت؟و مرد،مردی که دیوانه می خوانندش؛خیلی تنهاست!

پس چرا چیزی از رنج سترگ این "دوست داشتنی"،در تصویر من از پیامبرم نیست؟چرا تصویر پیامبر من فقط نمای "مردی برای دست بوس" است؟

شاید انگشت های تمثال من،برای همین،این همه بی جانند!

.در سجده است.از پشت سر نزدیک می شوند.شکنبه و سرگین شتری ناگهان فرو می ریزد.سر از سجده بر می دارد.ایستاده اند و می خندند.هیچ کس نیست.حتی برای دل سوزی.ایستاده اند و می خندند.دخترک کوچکی دوان دوان!انگشت های کوچکی،صورت مردی را پاک می کنند.مرد دست می کشد روی انگشت های کودکانه:"مادر پدرش!"

بغض مظلوم مردی که امعاء و احشاء شتری از سر و رویش می ریزد!چه دلم می خواهد سجده کنم!

.باز هم راه افتاد.مثل هر سال.مثل همه ی ۹سال پیش.همین موقع.هر سال،این راه را رفته بود.رسید به خانه ی حاجیان:"...این آیین من است. کسی نیست بین تان که بخواهد مرا یاری کند؟هیچ قبیله ای آیا مرا در پناه می گیرد تا رسالت های خدایی را برسانم؟"حتی سکوت نکردند برای شنیدن!رو حتی برنگرداندند.ده سال بود که می آمد این مجنون!ده سال بود که همین ها را میگفت و منتظر می ایستاد.امسال هم.ایستاده بود،در سکوت. و منتظر بود تا شاید کسی.

پیرمردی نگاهش کرد.دل سوزاند:"پسرم!خویشاوندان و نزدیکانت که تو را بهتر می شناسند.وقتی آنها دعوتت را نمی پذیرند،از تو پیروی نمی کنند..."

و ابولهب بود که در سایه ی دیوار می خندید.و ابولهب بود که پیش از او رسیده بود و داستان برادرزاده ی ساحر!

قدم های بلند و غمگین مردی که در سکوت دور می شود.مردی که بازخواهد آمد.سال دیگر.همین موقع.کاش می شد روی این پاها افتاد!

.زجر می کشند.سنگ های گران بر سینه.زنجیر ها.شلاق ها.آفتاب.تشنگی.رد می شود از کوچه.رومی گرداند تا اشکش را نبینند.چندبار بغض فرو می دهد.نمی داند چند بار نزدیک است بیفتد.نمی داند.چندبار راه عوض می کند تا شاید نبیند."برادرانم،این شکنجه ها را تاب بیاورید.خدا با شماست..."

اگر می شد روح خون چکانش را عریان کند می دیدند که زخمی است به تعداد هر شلاق و مجروح به اندازه ی هر زنجیر.وزن تمام سنگ ها روی سینه اش بود."مردی آمده است که رنج شما،بر او سخت دشوار است.عزیز علیه ما عنتم!"مگر رنج های تک تک ما بر شانه ی اوست؟عزیز علیه!

.فقط یک راه باقی بود:"سحر می داند."بگوییم:"سحر میداند"بیرون دروازه ی شهر مردی سر راه هر حاجی را میگرفت:"در این شهر مردی هست که سحر می کند.سحر او بین جوان و پدرانش،جدایی می اندازد.مبادا..."پنبه هایی برای گوش ها!پند!

نشسته بود.قرآن میخواند.دور شدند.از دورها با حیرت نگاهش کردند.پیش رفت.پس رفتند.صدا کرد.پنبه ها را فشردند. دلش گرفت: "آه اگر می دانستند این افسون،با آنها چه میکند" عجیب ترین ساحر که به مردم التماس می کند.مردمی که طعم مسحور شدن را نمی دانند.

اویس!من سالها است ورد میخوانم.انگار نه انگار.تکان نمی خورم.هیچ نمی شوم.کاش خودش میخواند در گوش هایم.خودش را میخواهم.

حالا انگار کن تمام پنبه های ممکن را در گوش های من فشرده اند،یعنی صورت معصوم کسی نیست که مرا وادارد هرچه هست بیرون بریزم و سراپا گوش،روره رویش بنشینم؟

.مرد جلو می رفت.او پی اش می آمد.مرد قدم تند می کرد.او باز می آمد.می آمد و می گفت.با تمثالی پیش من است مرد باید رسول باشد و او که دنبال می رود مریدی!ولی نیست.مرد،مشرک است.و او که حرف می زند و پی اش می آید،رسول است.رسول مکه!

همراهش می رود.تاکجا؟تا در خانه.مرد می رود تو.در را می بندد و از پنجره نگاه می کند رسولی را که با شانه های فرو افتاده از غم دور می شود.رسولی که باز فردا تا در خانه ی دیگری خواهد رفت.

اویس!من این پاره را هیچ نمی فهمم.هیچ.در تصویر من،همیشه باید شرفیاب حضور شد.کسی تا در خانه ام،دنبالم،در گوشم...نه!چه می گویم؟زبان نسل مرا حتی نمی دانند.

. و آن دره و انزوای آن دره!شعب!شیون کودکان گرسنه،رنج پیرمردان خسته و چشمان بیمار ابوطالب.رد می شود.زنان پوست شتری را لای دو سنگ آرد می کنند برای خوردن.سر فرو می اندازد!

.سیزده سال رنج،زجر! زجر،بی نفرین.عذاب این قوم پشت زمزمه ی یک دعا محبوس مانده است بر نمی آید.آن دعا که باید،بر نمی آید.این پیامبر آیا نفرین کردن نمی داند؟

عتاب!آن عجیب ترین عتاب خدا که بر هیچ پیامبری نکرد.در هیچ کتاب آسمانی نیامده است: "غم ایمان این مردم،نزدیک است تو را بکشد.فلعلک باخع نفسک!" گویی حتی او که می داند آنچه نمی دانند در شگفت مانده است!

و باز م عتاب! "ما این آیات را فرو نفرستادیم که تو این همه خود را در رنج بیفکنی،لتشقی!" از تحمل گرده های مخلوقی،خدا در شگفت مانده است!

.تنها نشسته است.زیر سایه ی تاکی.خون.خون از پاهایش شره می کند روی خاک.کبودی ضربه ی سنگی.ورمی روی پیشانی.خاکروبه ها،لای موهایند.خاکروبه هایی که از بامی فرو ریخته اند.

خنده ها و ناسزاها در گوش،عربده ی دیوانگانی که دنبالش می دویدند.صدای درها که یکی یکی بسته می شدند.درز پنجره ها.زنانی که از لای درزها میخندیدند.هلهله ی شادمان کودکان که کمان های تازه شان را امتحان می کردند.طائف،سرزمین غربت او شده بود.هیچ نشنیدند،حتی یک آیه!هیچ کس.حتی کودکی!

چه باید بکند؟به مکه بازگردد؟ابوطالب (ع) نیست.خدیجه (س) نیست.و شمشیرها به وسوسه ی خون محمدی دچارند.

بماند.کجا؟زیر سایه ی نگاه هایی که از دور هم دارند به او می خندند.آی نفرین!چرا بر نمی آیی؟دست هایش بلند می شوند.ملایک عذاب صف می بندند.نفس آسمان حبس می شود.طوفان،تب دار در گرفتن!دریا منتظر طغیان.کوه آماده ی ذره ذره شدن.و دست ها بلند می شوند.زمین گوش تیز می کند و دعا،نفرین نیست.نه!باز هم نیست.دعا اولین شکایت اوست.اولین شکایت او بعد از ۱۳سال:"اللهم الیک اشکو:خدایا به تو گله دارم!"از این مردم؟ از این ها که نمی فهمند؟نه! "خدایا گله دارم از بی رمقی زانوانم : ضعف قوتی!" از این که دیگر در من توان برخاستن و در خانه ها را یکی یکی زدن و آیه خواندن نیست. "و قلة حیلتی : چرا دیگر راهی به فکرم نمی رسد؟" و "هوانی الی الناس:از خواریم پیش مردم". زیر سایه ی تاک دست ها بلند بود:"الی من تکلنی: مرا به که وا می گذاری در حالی که تو پروردگار مستضعفینی! و انت رب المستضعفین!" پیامبر من؟مستضعف؟ این عجیب ترین"قال رسول اللهی "است که می دانم!

.قبول!تو از من خیلی عاشق تری!پاک تر!اصلا همه ی "خیلی ها" مال تو است.من فقط از تو غریب ترم.من! جوان های قرن دور از او!نه رویش را دارم،نه بویش را.نه حتی تصویر کامل او را!انگار کن که من بی راهه ای را رفته ام!حتی تا انتها!

کجایند آن رسولانی که نه۱۳سال،فقط چند سال،برای بازگشتم صبوری کنند؟

کجایند مردانی که پی ام بیایند؟کجایند آنها که برای باز آمدنم بگریند؟نفس بزنند،چنان دنبالم بدوند که رمق زانوانشان تمامی بگیرد،نفس گفت و گویشان ببرد و باز برای آمدنم دعا کنند؟

اویس!من خیلی دورم.کسی از نسل غریب!نسل گریز پا!

کجاست زمزمه ی محبتی که مرا به "مکتب" باز آورد؟

کی می رسد آن جمعه که زمزمه ی محبتی...

اللهم إنا نشکو الیک فقد نبینا صلواتک علیه و آله و غیبة ولینا..

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۷/۱۹
سپید

نظرات  (۲)

۲۶ آبان ۹۲ ، ۱۴:۵۹ جوان بسیجی
سلام دوستم
خداقوت...
اشکمو در اوردی
سلام کاش مینوشتی که این مطلب متعلق به خانم

فاطمه شهیدی (کتاب خدا خانه دارد)


است!!!!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی