لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
با تو هیچکس جز من
بی سپر نمیجنگه
با تو هیچکس از این
بیشتر نمیجنگه
با جنون در افتادن
باز کار دستم داد
آه فاتح قلبم
عشق ِ تو شکستم داد..
آه چشمه ی طوسی
آه چشم ویروسی..
ترانه سرا : حسین صفا خواننده : محسن چاوشی
گذشته را
مثل یک درخت سر راهی
پشت سر گذاشته ای
اما گذشته خیال ندارد
پشت سر بگذارد تو را
سوال این است
شکار از پا درآمده ی فردا
یا پرنده ی به تور افتاده ی دیروز
ظاهرا فرقی نمی کند
تو اما نیش هایی را
که این جاده ی مارپیچ
به پر و پایت می زند
ترجیح می دهی به نوازش های مقصد
به شرطی که گذشته
سپر به سپر و خیابان به خیابان
در تعقیبت نباشد
کبک ها سر
در برف پنهان می کنند
تو در همهمه ی ترافیک
نشانی ات را اما
ملک الموت هم که نداند
گذشته خوب می داند
آدرس مشترکی اگر نداشتید
دل به دریا می زدی
و با یک دنده عقب پرگاز
دنده هایش را لت و پار.
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند
معنی کور شدن را گره ها میفهمند
سخت بالا بروی ، ساده بیایی پائین
قصه تلخ مرا ، سرسره ها میفهمند...
دل من دیر زمانی است که می پندارد :
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را
- دانسته-
بیازارد !
هزاربار این شعرو واسه همه دوستام خوندما ولی نمیدونم چرا هیشکی این فریدون بیچاره رو جدی نمیگیره :(
توروخدا هوای دوستی هارو بیشتر داشته باشید
یاد من باشد فردا حتما
باور این را بکنم، که دگر فرصت نیست
و بدانم که اگر دیر کنم، مهلتی نیست مرا
و بدانم که شبی خواهم رفت
وشبی هست، که نیست، پس از آن فردایی...
ای مهربانتر از من،
_ بامن.
در دستهای نو،
آیا کدام رمز بشر نهفته بود؟
کز من دریغ کردی.
تنها تویی،
مثل پرنده های بهاری در آفتاب
مثل زلال قطره باران صبحدم
مثل نسیم سرد سحر،
_ مثل سحر آب
آواز مهربانی تو با من،
در کوچه باغهای محبت،
مثل شکوفه های سپید سیب،
ایثلر سادگی ست.
افسوس!
آیا چه کس تورا،
از مهربان شدن بامن،
مأیوس میکند؟
یادش بخیـــــــــــــــــــــــــــــر
خانه ام آتش گرفته ست آتشی جانسوز
هرطرف میسوزد این آتش،
پرده ها و فرشها را، تارشان با پود.
من به هرسو میدوم گریان،
در لهیب آتش پردود؛
وز میان خنده هایم، تلخ،
و خروش گریه ام، ناشاد،
از درون خسته ی سوزان،
میکنم فریاد! ای فریاد!
خانه ام آتش گرفته ست، آتشی بی رحم
همچنان می سوزد این آتش،
نقش هایی را که من بستم به خون دل،
بر سر و چشم و در و دیوار،
در شب رسوای بی ساحل.
وای برمن، سوزد و سوزد
غنچه هایی را که پروردم به دشواری،
در دهان گود گلدان ها،
روزهای سخت بیماری.
از فراز بام هاشان، شاد
دشمنانم موذیانه خنده های فتحشان برلب،
بر من آتش به جان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من به هر سو می دوم، گریان ازین بیداد.
میکنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد!
وای برمن، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
وآنچه دارم منظر و ایوان.
من به دستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
زان دگر سو شعله برخیزد، به گردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بود من شود نابود.
خفته اند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح ازمن مانده برجا مشت خاکستر؛
وای؛ آیا هیچ سر بر می کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
می کنم فریاد! ای فریاد! ای فریاد!
مهدی اخوان ثالث
می فروشی در لباس پارسا برگشته است
آه ازین نفرین که با دست دعا برگشته است
پینه های دست و پا سرزد به پیشانی عجب!
کفر با پیراهن زهد و ریا برگشته است
داد ازین طرز مسلمانی که هرکس در نظر
قبله را می جوید اما از خدا برگشته است
خیمه ی خورشید را "دین دارها" آتش زدند
آه معنای حقیقت تا کجا برگشته است
...
از بد و نیک جهان جای شکایت هست و نیست
خوب یا بد هرچه هست از ما به ما برگشته است
فاضل نظری
پ.ن: نامرده هرکی فک کنه این مطلب ربطی به پستای قبلی داره!!!!